صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گریزان برروی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌ای فرودآمد که درآن طبیبی خانه داشت. جوانی پدربیمارش رادر انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان که بیمار در جا مُرد.فرزندجوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مردافتاد!..
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ کوچه بایهودی رهگذر سینه به سینه شد واورابه زمین انداخت .تکه چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!..
مرد گریزان، به ستوه از این همه،خود رابه خانۀ قاضی رساند که پناهم ده و قاضی در آن ساعت پای منقل بود چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت: و وقتی از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم. قاضی گفت : دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.باید آن چشم دیگرت را نیزنابینا کند تا بتوان از او یک چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشکایت دید،به پنجاه دینار جریمه محکوم شد!..جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،هلاکش کرده است.به طلب قصاص او آمده‌ام.قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است،و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.حکم عادلانه این است که پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی،طوری که یک نیمه ی جانش را بگیری!جوان صلاح دیدکه گذشت کند،امابه سی دینار جریمه، بخاطرشکایت بی‌موردمحکوم شد!..
چون نوبت به شوهر آن زن رسید که از وحشت سقط کرده بود،گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال می‌توان آن زن را به حلال درعقد ازدواج این مرد درآورد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند.برای طلاق آماده باش!..مردک فریاد زد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد :هی! بایست که اکنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد زد: من شکایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت!