در روایت هست که پیامبر به على علیه السلام میگویند، این جوان بهترین و گرانترین عطر هاى مکه را مصرف میکرد و خلاصه اینکه تمام عمرش را لاى پر قو بزرگ شد. علیرغم اینکه به جوانان مثل او خیلى تاکید میشد که به حرفهاى محمد گوش نکنند، یواشکى آمد در یک جلسه اى و به حرفهاى پیامبر گوش داد. دید همه حرفهاى پیامبر منطقى و فطرى و اخلاقى است. دو سه جلسه دیگر هم شرکت کرد.

در روایت آمده که خانه پدرى او خیلى بزرگ بود و تعداد زیادى اتاق داشت، یک روز یکى از دهها نوکرى که در خانه آنها خدمت میکرد، ناگهانى وارد اتاقى میشود که این جوان در حال عبادت خداوند در آنجا بوده است. سریع میرود پیش مادرش و ماجرا را تعریف میکند که چشمتان روشن که پسرتان از دین شما خارج شده و دارد عبادت خداى محمد را میکند. مادر و پدرش با او درگیر میشوند.معلم هاى خصوصى که در خانه به او درس میدادند، با او بحث میکنند اما فایده نمیکند. کارمندان پدرش و اقوام و بستگان هم راه به جایى نمیبرند. 
آخر کار پدرش او را تهدید میکند که از خانه بیرون میاندازمت، میگوید خب بیانداز بیرون، میگوید از ارث محرومت میکنم، میگوید خب بکن!، پدرش میگوید گمشو برو بیرون! و فکر میکند که جوانش جرات بیرون رفتن ندارد. او چیزى را با خودش بر نمیدارد و با همان لباسى که به تن داشت از مادرش خداحافظى میکند و میرود...

در روایت دارد که خیلى خوشتیپ و خوش قیافه بوده است و هم تعلیم دیده و با سواد و هم مرفه ، ولى همه اینها را کنار گذاشت و به پیامبر پیوست. پیامبر ایشان را مامور کرده بود تا به جوانان قبائل ،قرآن و اسلام را تعلیم کند و در نهایت در نبرد احد شهید شد.
قدش بلند و لباسش کوتاه بود و وقتى پیکر او را در قبر گذاشتند و عبایش را روى سرش کشیدند، پایش افتاد بیرون و وقتی روى پایش را پوشاندند، سرش بیرون افتاد. یعنى حتى دیگر یک لباس مناسب هم برایش باقى نمانده بود.

"انسان، سر به زانوى خدا، امام سجاد(علیه السلام) و چگونه از خدا خواستن"