یکى از اصحاب پیامبر به نام جابر میگوید،در جنگ احزاب در جریان حفر خندق به دور مدینه،اینقدر پیامبر کار کرده بود و کلنگ زده بود که خسته و گرسنه روى حصیرى خوابیده بود و روى شکمش سنگ بزرگى گذاشته بود تا فشار آن ،مقدارى از درد گرسنگى اش را تسکین دهد.

میگوید خیلى ناراحت شدم که پیامبر خدا را در این وضعیت میدیدم. با خود گفتم حتما باید کارى انجام دهم، رفتم به خانه ، به همسرم گفتم که در خانه چه داریم؟ گفت هیچ ، غیر از مقدارى جو و یک بزغاله، به او گفتم که بزغاله را ذبح کن و با آن غذا درست کن،میخواهم امشب پیامبر را به شام دعوت کنم. 
پیامبر مدتى است که چیزى نخورده ، همسرم دست به کار شد و من به نزد پیامبر برگشتم، بیدار که شد، به او گفتم ، آقا! امشب شام مهمان من هستید، تشریف بیاورید منزل ما... میگوید پیامبر بعد از قبول دعوت من ، رو کردند به همه رزمندگان گرسنه مشغول کار در خندق و فریاد زدند، یا أهل الخندق، إنَّ جابرًا قد صنع سورًا ، فحیَّهلاً بکم ، بدوید که جابر براى شما غذا درست کرده است، جابر میگوید تا این فریاد پیامبر را شنیدم ، اینگار که آب سردى روى سرم ریخته باشند، گفتم انّا لله و انّا الیه راجعون...[خنده حضار].... هفتصد رزمنده گرسنه و یک بزغاله!!! من خودش را به شام دعوت کردم، او این همه آدم را همراه خودش میخواهد بیاورد!!!

میگوید که من با غصه و نگرانى اجازه گرفتم که به خانه رفته و به همسرم خبر دهم که میهمان داریم...[خنده حضار]... دویدم و به همسرم گفتم ، بدبخت شدیم! و ماجرا را براى او تعریف کردم... خانمش که ظاهراً از خودش با شعور تر بود، میپرسد ، پیامبر مگر نمیداند که ما چقدر در خانه غذا داریم؟ جابر میگوید چرا، همسرش میپرسد مگر تو خود او را به تنهایى دعوت نکردى؟ جابر میگوید چرا، زن جواب داد پس خود او بهتر میداند که چه کار دارد میکند، پیامبر بى حکمت کارى را انجام نمیدهد

هنگام شب ، پیامبر و اصحاب آمدند و پیامبر به سمت مطبخ رفت و دستور داد دو پارچه تمیز یکى روى دیگ غذا و دیگرى روى نانهاى جو بیاندازند، بعد فرمود که اصحاب ، ده نفر ده نفر وارد شوند، دست میکرد به زیر پارچه و به سرعت نان و غذا به اصحاب میداد. هر چه که اصحاب میامدند و غذا میگرفتند ، غذا تمام نمیشد، هفتصد نفر آمدند و غذا خوردند و مقدارى هم اضافه هم آمد