روزی سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خود قدم می زد.زن زیبایی دید.یک دل نه صددل عاشق زن شد. به پیرزن مکاری دستور داد که به فلان خانه برو وببین شوهر آن زن زیبا کیست؟

پیرزن لباس گدایی پوشید وپرسان پرسان خودش را به در خانه ی آن زیبا رسانید وکم کم سر حرف را باز کرد وفهمید که شوهر آن زن نجار است. 

به قصر برگشت وماجرا را برای سلطان محمود تعریف کرد وانعام خوبی گرفت. 

فردای آن روز ،سلطان محمود فرستاد نجار را به قصر آوردند. 

سلطان محمود گفت:"تو از میان این سه کاری که می گویم یکی را باید قبول کنی،یاسرت را  از تنت جدا کنم ،یا زنت را طلاق دهی  ویا از جو صد عدد چوب یک گزی درست کنی؟" 

نجاربیچاره کمی فکر کرد وگفت:"با جو چوب درست می کنم." 

سلطان محمود گفت:"سه روز مهلت داری> اگر نتوانستی سرت مال دارست و مالت مال شاه " 

نجار بیچاره ناراحت وغمگین به خانه رسید،زنش پرسید :"ای مرد ،چرا افسرده ای؟" 

نجار آنچه را بر او گذشته بود برای زنش نقل کرد. 

زن فهمید قضیه از چه قرارست. به شوهرش گفت:"ای مرد ،تو کدام شرط را قبول کردی؟" 

نجار گفت:"قبول کردم که از جو چوب درست کنم." 

زن شوهرش را دلداری داد وگفت:"ای مرد غصه نخور. خدا از سلطان محمود بزرگتره" 

روز بعد نجار مشغول شد بلکه بتواندیک چوب هم که شده از جو درست کند. اما هرچه کرد نتوانست ،تا روز سوم رسید. 

مرد منتظر بود قاصدی بیاید و او را ببرد وزن هم مرتب شوهرش را دلداری می داد و می گفت: 

"نترس خدا از سلطان محمود بزرگتر است" 

درهمین اثنا صدای در بلند شد.زن رفت دم در،دید قاصدی آمده دنبال شوهرش ومی گوید: 

"نجار کجاست؟ فوری باید بیاید به قصر و تابوتی برای سلطان محمود بسازد،سلطان محمود دیشب مرده است." 

زن با خوشحالی آمد وخبر را به شوهرش داد وگفت:"ای مرد،نگفتم خدا از سلطان محمود بزرگتراست؟ بلندشو و برو برای سلطان محمود تابوت بساز." 

منبع:تمثیل ومثل،جلد2،ص95