((حاج آقاى هاشم زاده اصفهانى )) فرمودند:

ما یک همکارى داشتیم که ایشان از مریدان ((مرحوم آسید زین العابدین طباطبائى ابرقوئى رضوان اللّه تعالى علیه )) که یکى از علماى برجسته و اهل معنا و صاحب نَفَسِ اصفهان بوده که قبر شریفشان در گلستان شهداى اصفهان زیارتگاه مؤ منین است .

(برادر این همکار عزیز ما در زمان آسید زین العابدین از دنیا مى رود و آسید زین العابدین وقت دفن برادر ایشان سنگ قبرش را ایستاده روى زمین مى گذارد و مى فرماید: یکى از چهل مؤ من اصفهان ایشان بودند.)


یک روز ایشان براى ما نقل مى کردند: آسید زین العابدین رحمت خدا رفته بود، من هم در مغازه نانوایى کار مى کردم و خیلى در مضیقه بودم و مزد کارم بجاى پول چند عدد نان بود که شب به شب به من مى داند. و به خانه مى بردم ، چون پولى درکار نبود مجبور بودیم نان خالى بخوریم و برنج و خورشت و قند و چایى و روغن هم در خانه نداشتیم و خانواده ام ناراحت بودند... و چاره اى جز صبر نداشتیم ... مدتها زندگیمان به همین منوال مى گذشت .


یک روز خیلى ناراحت شدم آمدم سر قبر آسید زین العابدین ((سوره حمد)) خواندم و نثار روح آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز ((سوره حمد)) چیز دیگرى بلد نیستم این ((سوره حمد)) را نثار روح پاکت مى کنم ، ولى حرفى از گرفتارى هایم نزدم . فاتحه را خواندم و به منزل آمدم .


شب در عالم رؤ یا، خواب دیدم آسید زین العابدین مرا کنار عطارى برده ، بدون اینکه حرفى بزنم ، یک وقت فرمودند: آقا محمد ((سوره حمدت )) به من رسید... مى دانم چکار دارى ، نان دارى ، اما قاطِق (یعنى خورشت ) ندارى .


از فردا قاطق پیدا مى کنى ، گفتم : آقا من که حرفى نزدم ، شما از کجا مى دانید؟!


فرمود: ما همینجا هستیم و مى بینیم .


((این پاداش آن سوره حمدى است که برایم خواندى .))


فرداى آن روز که کارم تمام شد و خواستم به منزل بیایم اُستادم مرا نگه داشت و مقدارى نان و قدرى پول به من داد، و از آن روز کم کم کارمان رونق گرفت و توسعه اى در زندگى مان پیدا کردیم .(63)


سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب

همت خود بلند کن سوى حق ارتقا طلب


فاش ببین گهِ دعا روى خدا در اولیا

بهر جمال کبریا آئینه صفا طلب


گفت خدا که اولیا روى من و ره منند

هر چه بخواهى از خدا بر در اولیا طلب