از فروغ انورت نوری بتابان در دلم 

شعله ور گردان تنم ، ز آتش بسوزان محفلم 

این دل سختم به یمن رحمت خود تفته کن

جان بی نور و فروغم طینت آیینه کن

شبنمی از دیدگانت بر رخ خشکیده ریز

گرد جهل و خواب و ظلمت از وجود من بریز

بارالها من از آن نسلم که عهد خود شکست 

چشم امیدم به دستان تو که گیریم دست 

منتی بر من کن ای دریای بی حد وجود

ای که بی جان را بخشیدی زلطف خود وجود

آنقدر مستم کن از مجنون آگاهی که من

جان ببازم در رهت تا وارهم از رنج تن