(إنى أشُمُ رائحَة الجَنَّةٍ مِن جانب الیمن)طرائف المقال، جلد ۲، صفحه ی ۵۹۳، با اندکی تفاوت

 من بوی بهشت از جانب یمن استشمام می کنم.

 پس از رحلت پیامبراکرم  صلی الله علیه واله و سلم تا در زمانی که حکومت در دست عمر بود، او دلش میخواست آن مرد ممدوح پیامبر را ببیند و از وضع و حالش آگاه گردد. روزی در مجمع عمومی که بالای منبر بود، گفت: هر که از قبیله ی بنی مراد است، برخیزد. چند نفری ایستادند. گفت:هر که از طایفه ی قرن است بایستد. یک نفر ایستاد و بقیه نشستند. عمر سؤال کرد: تو شخصی به نام اویس می شناسی؟ او در جواب دادن، اندکی تأمل کرد. عمر اوصافی را که از رسول خدا درباره ی اویس شنیده بود، توضیح داد. آن مرد قرنی گفت: آری فهمیدم ولی او کسی نیست که خلیفه، جویای حال او باشد؟ گفت: من همو را می خواهم. مرد قرنی نشانی او را داد که در فلان بیابان، شترچرانی می کند. عمر با همراهانش به آن بیابان رفتند و دیدند در حال نماز است. ایستادند تا نمازش تمام شد. عمر گفت:

اویس! ما از جانب رسول خدا مأموریم سلام او را به تو برسانیم. او پس تا این حرف را شنید دگرگون شد و گریه کنان به سجده افتاد. آن قدر سجده را طول داد که گفتند، شاید مرده است. بعد سر از سجده برداشت و گفت: جانم قربان رسول خدا که نتوانستم زیارتش کنم. عمر گفت: اویس، تو که این گونه علاقه به پیامبرداشتی، چرا نیامدی او را ببینی؟ گفت: آیا تو او را دیدی؟ گفت: بله دیدم. اویس گفت: فکر میکنم تو تنها جسم او را دیده باشی! من از شدّت علاقه ای که به دستوراتش داشتم نیامدم؛ چون او فرموده است، باید مادر را از خود راضی نگه داری. من مادر پیری داشتم که به خاطر وضع جسمی اش اجازه ی سفر به من نمی داد و چون رضایت خدا و رسولش را در رضایت مادر دیدم، برای تأمین رضایت او به زیارت رسول خدا نیامدم. عمر خواست احسانی به او کرده باشد مبلغی پول پیش او بر زمین نهاد. او گفت: من دو درهم از شترچرانی به دست آورده ام؛ اگر قول می دهی این قدر زنده بمانم که این دو درهم را صرف کنم، می گیرم. عمر گفت: من چنین قولی نمی توانم بدهم. گفت: پس برو و مرا آلوده به دنیا مکن. همین مرد بزرگ در جنگ صفین در رکاب امام امیرالمؤمنین :جانبازی کرد و به شهادت رسید. اینان در شب، اهل مناجات با خدا هستند و در روز هم، شیران میدان جنگ و جهاد در راه خدا می باشند.