شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصورمشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهء خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به #هیچ_چیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
#بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی #بنگ و #افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زائیدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
#نان ، نیروی شگفت #رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشدهء عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گوئی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و بر فراز سر #دلقکان پست
و چهرهء وقیح #فواحش
یک #هالهء_مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مرداب های #الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک #روشنفکران را
به #ژرفای خویش کشیدند
و #موشهای_موذی
اوراق زرنگار #کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و #فردا
در ذهن #کودکان
مفهوم #گنگ گمشده ای داشت
آنها #غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با #لکهء درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم ،
گروه #ساقط مردم
#دلمرده و #تکیده و #مبهوت
در زیر بار شوم #جسدهاشان
از #غربتی به #غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک #جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای ، جرقهء ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان #بستری از خون
با #دختران_نابالغ
#همخوابه میشدند
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این #جانیان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم #فواره_های_آب
شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهء مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش میخواست
#ایمان_بیاورد به #پاکی آواز #آبها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقیبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...