حجم این همه کینه دیوانهام کرده .... هراس دارم از زندگی کردن میان آدمهایی که برای مرگ دیگران جوک می سازند و شانه بالا می اندازند و می گویند: "حقش بود"!
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
دارم به لحظههای هراس آدمها فکر میکنم. هراسی که وقتی مرگ دنبالت میکند به جانت میافتد... میخواهد کودکی سوری باشد که اسلحه به رویش بلند شده، یا دست نیمه جان آدمی که به انتظار کمک در هوا تکان میخورد و بعد بیپاسخ روی زمین رها میشود.
خودم را میگذارم جای کسی که زیر دست و پا میماند و نفس کم میآورد... یک حاجی ساده، که پولش را جمع کرده و لابد سالها انتظار کشیده برای رسیدن به آرزویش، بدرقهی یک عالم آدم پشت سرش بوده و حالا همان آدمهای منتظر دارند جای پارچهی زیارت قبول، پارچهی تسلیت آویزان در و دیوار میکنند.
به آدمهایی فکر میکنم که به باورشان زنده اند، باورهایی که برایشان عزیز است، همان اندازهای که زندگی را دوست دارند.
بغض دارم از دیشب، حجم این همه کینه دیوانهام کرده. نمیدانم چه شده به اینجا رسیدیم، نمیدانم چهطور میشود عکسالعمل یک آدم در مقابل از دست رفتن جان یک انسان بیگناه شانه بالا انداختن باشد و گفتن اینکه: حقش بود...
حقش بود که چی؟ حقش بود که بمیرد؟ چون به چیزهایی باور داشت که شاید با باور بعضیها فاصله داشته باشد؟ نمیفهمم...از دیشب هراس افتاده به جانم، هراس از زندگی کردن میان آدمهایی که مرگ هزار نفر برایشان تراژدی انسانی نیست، که برایش جوک میسازند و شانه بالا میاندازند.
هراس دارم، انگار که مرگ افتاده باشد به جان من... چه فرقی میکند زندگی کردن در دنیای دیوانهی دیوانه با مُردن؟
.
.
.
+ پینوشت: برای من آن خبرنگار اروپایی که برای پناهجویان زیر پا میگیرد با آن کسی که مینویسد حقش بود که مُرد، چون پولش را ریخت توی جیب عربها در یک لیست هستند، ┘◄ لیست سیاه آدمهایی که دنیا را تنگ میکنند و نفس کشیدن را سخت. که مرزها را پررنگ میکنند و دنیای دیوانه را، دیوانه تر.