بنام خدابی که می میراند سپس زنده می گرداند...

مردی پس از عمری تلاش و زحمت ثروت زیادی جمع کرده بود

روزی بیمار شد و در بستر بیماری افتاد به طوری که دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود

فرزندانش را جمع کرد تا وصیت کند به پسر بزرگش گفت چیزی به پایان عمرم نمانده و امروز که به احوال خودم نگاه میکنم می بینم دستم خالی ست

و با کوله بار شرمندگی و گناه به سوی خدا می روم

سعی کنید برایم نماز بخوانید روزه بگیرید و احسان کنید 

که سخت محتاجم

مرتب تکرار میکرد که «چراغی از پشت سرم بفرستید»

از قضا مرد شفا یافت و نمرد

روزی او را به مهمانی دعوت کردند به پسرش گفت چراغ را همراه خود بیاور

که راه تاریک است پدر و پسر راه افتادند

در میانه راه که پسر چراغ دستش بود چند قدم عقب اقتاد 

پدر که نمیتوانست خوب به راه ادامه دهد اعتراض کرد و گفت چرا عقب مانده ایی راه تاریک است

می ترسم بلغزم و دست و پایم بشکند

پسر هم گفت : پدر جان یادتان هست آن روز وصیت می کردی و پشت سر هم میگفتی راه آخرت در پیش دارم 

دستم خالی ست

چراغی از پشت سرم بفرستید 

خودت چراغ همراه نبردی و از قبل نفرستادی و چراغ پشت سر را خواستی 

آری پدر چراغ که از پشت سرآید نور و جلا ندارد


 برگ_عیشی_به_گور_خویش_فرست   

 کس_نیارد_زپس_تو_پیش_فرست