روزی سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خود قدم می زد.زن زیبایی دید.یک دل نه صددل عاشق زن شد. به پیرزن مکاری دستور داد که به فلان خانه برو وببین شوهر آن زن زیبا کیست؟
پیرزن لباس گدایی پوشید وپرسان پرسان خودش را به در خانه ی آن زیبا رسانید وکم کم سر حرف را باز کرد وفهمید که شوهر آن زن نجار است.