برابر ملامت پسران که می‌خواهند او آنچه را که آنان واقعیت می‌پندارند، بپذیرد و مطابق منطق رفتار کند، برای‌شان می‌گوید: من شکایت اندوه و حزن خویش را نزد خدا می‌برم و از رحمت او چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید. و چون بوی پیراهن یوسف را استشمام می‌کند، باز باران ملامت است که بر او می‌بارد که هی پیرمرد تو همچنان در گمراهی دیرین خود غوطه‌وری. پس چون پیراهن به او می‌رسد، لابد که نگاه‌شان می‌کند، یک‌به‌یک به تمام آن ملامت‌گران مومن به منطق می‌نگرد و شبیه سرود پیروزی، می‌پرسد نگفتم‌تان من از رحمت خداوند چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟
و من بارها برگشته‌ام به داستان یوسف. به وقت دشواری، به وقت اندوه، در آن آناتی که جهان چنان تیره شده که برای دیدن نورِ امید نابینایی. من بارها برگشته‌ام به این کلمات تا شرح طاقت‌آوریِ انسانی را بخوانم که برابرِ فرمان زانو بزن، برابر امرِ دست بردار، سرکش باقی‌ می‌ماند و صبور. وهر بار از خودم پرسیده‌ام مرزش کجاست؟ تا کجا باید ماند؟ کی باید رها کرد؟ و هر دفعه قانع شده‌ام برکتِ جهان، نه آن منطقیون قاعده‌مند، که این شورشیان اهل شوقند که به واسطۀ یقینی گم‌شده در میانِ ما، به صبری جمیل قادرند. آدم‌های عزیز قبیلۀ امید و دل‌تنگی، اشتیاق و صبر، طاقت و سکوت؛ آدمهای اهل زمزمۀ قالَ إِنَّما أَشْکُوا بَثِّی وَ حُزْنی إِلَی اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ.