با بغضی که گلویش را می فشرد زیر لب داشت بخشی از دعای ندبه را زمزمه می کرد:

«مَتیٰ تَرانا و نَراک و قد نَشَرْتَ لِواءَ النَّصرِ تُریٰ، اَتریٰ نَحُفُّ بک و انت تامُّ الملاء و قد ملأت الارض عدلا»

«کی باشد که تو ما را و ما تو را ببینیم که پرچم نصرت را برافراشته و نمایان سازی. آیا خواهی دید که ما به گرد تو حلقه زده و تو با سپاه تمام، روی زمین را پر از عدل و داد کرده باشی؟»

باورش نمی شد، دعایش مستجاب شده بود. او اکنون در صف لشکریان امامش بود که در بیابان مکه، گرد مولایشان حلقه زده بودند. لشکری مملؤ از صدها هزار مرد که چون کوه استوار اما فروتن گوش به فرمان مولایشان خبردار ایستاده بودند.

سینه ها سرشار از محبت به امامشان بود اما احترام مانع از بیان احساساتشان می شد. سکوت پهنه بیابان را فراگرفته بود و خورشید بر کرانه اش می تابید. جز نسیم ملایمی که گوش ها را نوازش می داد و صدای قدم های آرام و مطمئن مولا، صدای دیگری به گوش نمی رسید. حضرت داشتند سان می دیدند و از مقابل سرداران سپاه خویش عبور می کردند. در حین حرکت نگاه پر نفوذ و بیش از آن پر محبت خود را برای لحظه ای به چشمان هر یک از فرماندهان لشکرش می دوخت و به راهش ادامه می داد.

اینک اما حضرت داشت به او نزدیک می شد. او هم در صف اول سپاهیان بود. تپش قلبش شدت گرفت. گویا صدای ضربان تند و محکم قلبش را می شنید. اضطراب او اما نه از ترس که از شدت علاقه بود. آخر وقتی یک نفر را خیلی دوست داری هرچه که به لحظه دیدارت با او نزدیک می شود یک شوری در خودت احساس می کنی، یک وجد، یک هیجان. چیزی فوق العاده در درونت در سینه ات هست که می خواهد فوران کند، منفجر شود، لبریز شود.

او نیز اکنون اینگونه بود. خبردار ایستاده و به افق چشم دوخته بود که امام در مقابلش قرارگرفت. برای لحظه ای نگاهش با نگاه حضرت گره خورد. احساسی مخلوط از شرم و احترام باعث شد سرش را پایین بیندازد. امام اما هنوز مقابلش بود.

ناگهان دست حضرت را زیر چانه خود احساس کرد. امام صورت سردار خود را بالا آورد. دوباره با هم چشم در چشم شدند. این بار اما اشک در چشمان سردار حلقه زده بود. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. بغضش ترکید، منفجر شد. ناگاه به زانو افتاد. دامان امامش را به صورت گرفت و شروع کرد به گریه کردن. باران اشک بود که از چشمانش می بارید. سایر فرماندهان و سربازان انگار فقط منتظر یک جرقه بودند. کوه ها دیگر فوران کرده بود. صدای ناله صدها هزار مرد بود که پهنه بیابان را پر کرده بود. 

امام آرام نشست. سر سردار خود را به سینه گذاشت. گریه سردار شدت گرفت. در آن لحظات آرزو می کرد کاش می شد برای همیشه، تا قیامت و حتی بعد از آن سر به سینه امامش داشته باشد. عجیب بود اما...اما امام هم اشک هایش جاری شد.

آخر چه چیزی در این اشک چشم است که راه دیگری برای عاشق و معشوق نمی گذارد؟ نمی دانم. شاید انگار فقط اشک چشم است که با باریدنش بر سینه ی داغدار، همچون آبی بر روی آتش، مرهم دل پرحرارت عشاق می شود. انگار در این اسفل آبادِ مادیات، که عاجز از تصویر کردن مفاهیم شهودی است فقط گریه است که می تواند نمودِ محبتِ حقیقی باشد. و در نهایت شاید بهای محبت، فقط می تواند تکه های الماسی باشد که در کوره ی پرحرارتِ سینه عاشق خالص شده است و از چشم هایش استخراج می شود. و چه چیز می تواند غیر آن باشد؟

و چه داستانی عاشقانه تر از محبتِ بین امام و ماموم که گفته اند: «محبت امام به امتش بیشتر از محبت مادر است به کودکش.»

دقایقی گذشت. دل ها دیگر آرام شده بود. به نظر می رسید آن اشک ها هوای بیابان را نیز لطیف تر کرده است. سردار سر از سینه ی آقایش برداشت. بعدها فهمید اول او بوده که سر از سینه امام اش برداشته، شاید می توانست به آرزویش برسد.

ناگهان یکی از میانه سپاه فریاد زد: لبیک یا حسین، لبیک یا حسین، لبیک یا حسین. لحظاتی بعد این فریاد لبیک یا حسینِ صدها هزار سپاهی بود که پهنه صحرا را در می نوردید، و کیلومترها آن طرف تر لرزه بر اندام سفیانینان می انداخت. سردار داستان ما اما فریاد نمی زد. او اینک با نگاهی مصمم و خیره به دور دست، دعایی دیگر بود که داشت زمزمه می کرد:


«...والمستشهدین بین یدیه»


+قصه سردار، عاشقانه تر از آنچه خواندید ادامه دارد انشاءالله...

+در صورتی که از این داستان خوش تان آمده حتی بدون ذکر منبع آن را به اشتراک بگذارید تا دنیا بفهمد عشق در مکتب شیعه یعنی چه.

+اگر سلاح مؤ‌من در جهاد اصغر تیغ دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر اشک‌ و آه و ناله به درگاه خداست. و اگر راستش را بخواهی، آن قدرتی که پشت شیطان را می‌شکند و آمریکا را از ذروه‌ی دروغین قدرت به زیر می‌کشد این گریه‌هاست.(شهیدآوینی)