یک وقتهایی دوستداری بنویسی اما فکر میکنی برای کدام مخاطب؟ چه کسی روزی این حرفها را خواهد خواند و اساساً اینکه کسی روزی که تو نیستی حرفهایی را بخواند که وقت بودنت باید میخواند… خب چه فایده ای دارد!؟ هان!!؟ شاید بهتر این است که تو حرفهای کسانی را بخوانی که روزی کسی را برای شنیدن نداشتند. پس ، کتاب میخوانی

بله … هرچه فکر میکنم میبینم اولش از همینجا شروع شد! همین تنهایی … و آهسته آهسته به میرسد بجایی که میبینی اگر به حال خودت باشی ، از  صبح تا شب کتاب میخوانی…  حالا دیگر نمیدانم که تنهایی ها شبانه روزی شده است؛ یا شاید این چون تنها کاریست که می شود در سایه انجام داد، کتاب میخوانی!

این بازی از آنجا مبتذل می شود که زبان باز کنی و چند نفری با خبر شوند که «کتاب میخوانی»! بازار دوربین و تریبون و مقاله و سر مقاله و مقاله بی سر و میکروفن گرم می شود و ابتذالش اینجاست که همه با ذوق و تشویق می گویند «عالی است! عالی است! این خیلی خوب است که شما اینهمه کتاب میخوانی»!

old_man_reading

عاقبت تو در سپیدی موهایت، محو می شودی و باز هم؛ در ازدحام این حرفها، کسی نمی فهمد!

«تنهایی» را نمی فهمد و تو باز هم

«کتاب میخوانی»!