زمین خدا عقیم بود؛ خشک و خالی، سوت و کور.

زمین، دلش می خواست بارور شود، سبز شود؛ اما نمی توانست.

زمین دلش سوخت، خدا به دل زمین نظر کرد؛ خدا همیشه به دل سوخته نظر می کند.

چشمه های اشک از دل زمین جوشید، خاک زمین گل شد، خدا مشتی از گل زمین را برگرفت، از خود در

او دمید و زمین پیش از آنکه باخبر شود، مادر شد.

فرزند زمین، دختری از جنس عشق بود.

تولد او شعله های آتش دوزخ را از زمین دور کرد.

خدا نام او را فاطمه علیهاالسلام گذاشت و با زمین عهد بست که هر کس او را دوست بدارد، آتش او را

نسوزاند.